تربیت به سبک پدر؛
هشت، نُه ساله که بودم برای بابا جدول طراحی میکردم. تمام روزم به این میگذشت که جدولی ششدر شش بکشم و برای یکِ افقی تا ششِ عمودی سوال طرح کنم و فاصلهی بین سوالها را سیاه کنم. جدولهای من ساده بودند، پر از سوالهایی با جوابهای دو یا سه حرفی. نمیتوانستم از کلمهی شش حرفیِ یکِ افقی سوالهای طولانی عمودی دربیاورم و به خاطر همین نصف خانههای جدول، خانههای سیاه بود. من سوالهای تکحرفی هم داشتم: حرف دوم الفبا؟ حرف اول اسم مامان؟ حرف آخر اسم ماشین آقاجون؟ شب که بابا میرسید جدول را میگذاشتم جلویش و میایستادم به تماشای جدول حل کردنش. بابا آستینها را بالا میزد، مداد را تراش میکرد، جدول را میگذاشت روی زانویش، ته مداد را میگذاشت بین دندانها و میرفت توی فکر، عمیق. من عشق میکردم از اینکه جدولی طراحی کردهام که بابا سخت حلش میکند. گاهی لیوان چای میماند توی دستش و او خیره میشد به جدول… کیف داشت؛ من، خود من بودم که با سوالهایم بابا را محو جدول کرده بودم، خودِ خودِ خودم. سالها بعد، وقتی فوت کرد، توی وسایلش، کلی مجلهی جدول بود، کلی جدولِ سختِ کاملحلشده، کلی یکهای افقیِ دوازدهحرفیِ سیاهشده. نازِ شست باباهایی که وقت بازی با بچههایشان توی کشتی خاک میشوند، وقت مسابقهی دو جا میمانند، توی طنابکشی ولو میشوند، توی بیستسوالی دمِدستیترین کلمه را حدس نمیزنند، پشت چراغقرمز ادعا میکنند “نگفته بودی قرمزه، رد شده بودما” و نمیتوانند حدس بزنند که چیزی که پسرک یا دخترک پشتش پنهان کرده و نصفش بیرون زده چیست… ناز قدمهای باباهایی که همپای بچهها میروند و ناز قدوبالای باباهایی که همقد بچهها میشوند… بهدستآوردنِ اعتمادبهنفس یک اتفاق نیست، یک فرایند است، به مرور شکل میگیرد، به مرور خلق میشود، به مرور، با کمک دستهای قویِ پشمالویی که بلد است کیِ پشتیبانی کند و کی رها کند تا خودت راه را پیدا کنی.
پاسخ دهید
میخواهید به بحث بپیوندید؟مشارکت رایگان.